Wednesday, June 9, 2010

انتخابات يا انتصابات
يك سالي شده ، دقيقا يك سال از آن روزهاي پر خاطره مي گذره كار كه نمي كرديم همه شده بوديم يك ستاد يك عده كه رو نمي خواستن راي بدن توجيه مي كرديم و شبها برنامه هاي ماهوراه و اخبار ..همه انگار دست در دست هم يك بار مي خواستن بگن خواست توانستن است زنجيره هاي انساني و غيره .. اين دومين باري بود كه حضور مردم را با علاقه و بدون تبليغات دولتي ديدم آدم شانس داشته باشه وتاريخ رو از نزديك ببينه ..جلوي دفتر مهندس غوغايي بود همه كتاب سبز اميد رو مي خواستن ،انگار كتاب مقدسي براي آنها بود .. بچه هايي كه نمي تونست راي بدن پوستر پخش مي كردن .. ميگفتن آينده خودمون رو تضمين مي كنيم و كلي ماجراي ديگه كه همه اينها رو ميدونن دو روز قبل از انتصابات شب موقع رفتن خونه جلوي ستاد مركزي رقيب مهندس ايستادم كلي عربده كش به عنوان تبليغ به ماشين مردم يورش مي بردن عكسهي مهندس رو پاره و عكس هاس اونو مي چسبوندن نيروي انتظامي هم كاري نمي كرد و از اونا مي ترسيد يكي رو كه مامور اطلاعاتي بود مي شناختم زير درخت ايستاده بود و داشت تماشا مي كرد دستم از خريد خسته بود بغلش ايستادم و داشت لبخند مي زد سلامي كردم گفنم مي شناسمش و سلامي داد گفتم بالاخره كي مي بره گفت با خنده مگه نمي بيني ..گفتم چي رو ..گفت مهندس شانس اوله و طبق نظر سنجي ما اوله .. ولي گفت نمي شه .. گفتم اگه نشه اين ملت منفجر ميشه گفت نه فكر اونم كردن گفتم ب بابا تو هم حال داري ر رفتم ولي اون خنده اون تا به حال يادم نرفته ... . ...

No comments:

Post a Comment